آسمان سربیرنگ،
من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ.
میپرد مُرغ نگاهم تا دور،
وای، باران،
باران،
پر مرغانِ نگاهم را شست.
***
خواب رؤیای فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست.
با تو در خواب مرا
لذتِ نابِ همآغوشیهاست.
من شکوفایی گُلهای امیدم را در رؤیاها میبینم،
و ندایی که به من میگوید:
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است.
***
و چه رؤیاهایی!
که تبه گشت و گذشت.
و چه پیوند صمیمیتها،
که به آسانی یک رشته گُسست.
چه امیدی، چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بیبَر گردید.
دلِ من میسوزد،
که قناریها را پَر بستند.
که پر پاکِ پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
ـ آه، کبوترها را . . .
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.
***
در میانِ من و تو فاصلههاست
گاه میاندیشم،
ـ میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
ـ که مرا،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من میبخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجستهای از زندگی من هستی.
***
من در آئینه رُخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
آه میبینم، میبینم
تو به اندازۀ تنهایی من خوشبختی
من به اندازۀ زیبایی تو غمگینم
من چه دارم که تو را در خور؟
ـ هیچ.
من چه دارم که سزاوار تو؟
ـ هیچ.
تو همه هستی من،
تو همه زندگی من هستی.
تو چه داری؟
ـ همه چیز.
تو چه کم داری؟
ـ هیچ.
***
بی تو درمییابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را.
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو میکردم،
که تو خوانندۀ شعرم باشی.
ـ راستی شعر مرا میخوانی؟ ـ
نه، دریغا، هرگز،
باورم نیست که خوانندۀ شعرم باشی.
ـ کاشکی شعر مرا میخواندی! ـ
***
گاه میاندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آنزمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالا زدنت را،
ـ بیقید ـ
و تکان دادن دستت که،
ـ مهم نیست زیاد ـ
و تکان دادن سر را که،
ـ عجیب! عاقبت مٌرد؟
ـ افسوس!
ـ کاشکی میدیدم!
من به خود میگویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
عشق تو خاکستر کرد؟»
امتیاز بدهید :
موضوع : | بازدید : 662
برچسب ها :
.: Weblog Themes By Pichak :.